قم و حضرت معصومه (س) در سفرنامه پرنس بی‌بسکو

دکتر ابوالفضل مصفا
بر حسب اتفاق کتابی با نام “هشت بهشت” و به زبان فرانسه ، با قطع رقعی ، در ۲۸۲ صفحه به دست اینجانب رسید. نویسنده کتاب بدانگونه که در پشت جلد کتاب آمده است خانمی است به اسم: پرنسس بی‌بسکو. ناشر کتاب “برنارد گراسه” است و سال انتشار آن در پاریس ۱۹۲۵میلادی قید شده و به احتمال قریب به یقین این کتاب هنوز به زبان فارسی ترجمه نشده است. در زیر نام کتاب ، با حروف ریز ، ترجمه بینی از سعدی نقش بسته است ، بدینصورت ؛
من جز یک گل بی ارزش نبودم
ولی مدنی با گل نشسته ام
اصل بیت در دیباچه گلستان چنین است :
بگفتا من گلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گلی نشستم
و در فصول مختلف کتاب، هر جا مناسبتی یافته و ترجمه هایی از اشعار فردوسی و خیام اور مثنوی معنوی و بیشتر از سعدی و حافظ و جامی را آورده است که آشنایی و علاقه نویسنده را با زبان فارسی و ادب آن نشان می‌دهد . اما بعید نیست که ایرانی‌ها و ادبای اواخر دوره قاجاریه ، زمان مظفرالدین شاه ، که برخی از آنان به زبان فرانسه تسلط داشته‌اند این ابیات را برای او ترجمه کرده باشند. معلم او نیز که در این سفر همراه وی بوده . اطلاعاتی گاه درست یا ناقص از تاریخ و معتقدات ایرانیان در اختیار وی قرار می‌داده است. همچنین احتمال می رود که هشت بهشتِ خانم پی بسکو، قسمتی از یک سفر نامه بزرگ بوده، از دیدار بیشتر کشورهای آسیایی؛ مانند هند و چین و ژاپن که معمولاً یک زن بیست و پنج ساله ، آن هم یک شاهزاده خانم ، نمی تواند به تنهایی از عهده تدوین آن برآید . جالب آن‌که، ناشر در صفحه و آستر بدرقه کتاب ، سه اثر دیگر از او را ، با نام و نشان می آورد که نشان می دهد، نویسنده از شهرتی در خور بهره مند بوده است. بی تردید در میان همراهان این شاهزاده، کسانی بوده اند که به زبان های آسیایی ، منجمله فارسی و عربی و ترکی آشنایی کامل داشته اند و احیاناً در دیدارها و برخورد با مسائل مترجم او بوده اند .
آغاز سفر بی‌بسکو به ایران، بی آنکه سالی را یاد کند، از دریای خزر است ، در هشتم ماه مه ( در خرداد ماه ) و فصول کتاب او بر اساس نام شهرهایی ست که از آنها دیدار کرده است ؛ به ترتیب رشت ، تهران ، قم ، کاشان ، اصفهان و لنکران. در بخش هفتم و هشتم را به دیدار از طرابوزان و قسطنطنیه (استانبول کنونی)، اختصاص داده است. درین میان بخش اصفهان از همه مفصل تر است و می‌تواند کتابی جدا گانه با عنوان خود باشد.
در رشت با والی گیلان و مازندران ، سالار هافم که باید سالار افهم (؟) باشد و با دیگر شاهزادگان قاجار یعنی عضد‌السلطان و سالار منصور ، دیدار می‌کند و مورد پذیرایی گرم آنان قرار می‌گیرد و این شهر را با دیدن باغ‌های زیبا و سرسبز آن، نموداری از جنات عدن و بهشت موعود به قلم آورده است .
در تهران ، (در بخش دوم کتاب) ، در کاخ گلستان ، به مدت سه روز ، یا بیشتر سکونت می‌یابد. بی‌آنکه فرصت را از دست بدهد شرحی مستوفی از کاخ و منضمات و اشیاء آن و نیز از سرسره مظفرالدین شاه، که خود او در آن موقع در سفر فرنگ بوده، نوشته است ، و تهران را به نسبت با دیگر شهرهای ایران مدرن توصیف نموده است
روز بیست و دوم ماه مه، در بامداد پگاه، به قصد عزیمت به اصفهان، از طریق قم و کاشان از تهران خارج و در بیست و پنجم همان ماه، ساعت شش بعد از ظهر وارد قم می‌شود. در بخش سوم کتاب با عنوان معصومه قم که ترجمه آن خواهد آمد دیدار خود را از آنجا، شرح می‌دهد. و پس از سه روز اقامت در این شهر، از راه قدیمی‌، یعنی از دروازه کاشان قم، عازم کاشان می‌گردد . در سر فصل دیدار از کاشان، معلوم نیست به چه مناسبتی ترجمه بیتی از سعدی را آورده است:
به چیزی که گذراست دل مبندید زیرا دجله مدت ها بعد از خلیفه در بغداد جریان خواهد داشت.
که اصل بیت در باب هشتم گلستان چنین است :
بر آنچه می گذرد دل مبند که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
در اصفهان، که گفتیم مفصل‌ترین بخش کتاب اوست ، در یک مصاحبه ، از قول ویکتور هوگو شاعر و نویسنده بزرگ فرانسه آورده است:
« مدت‌ها پیش ، در میزر من فردوسی را شناخته ام » (!)
و از عقاید صوفیان نیز بحث می کند و تمثیلی را از قول جلال‌الدین محمد بلخی ترجمه کرده است :
« عاشقی سرگردان در معرفت خداوند ، به در خانه معشوق خود آمد، ما در زد ، صدایی از درون خانه گفت : کیستی ؟ جوان گفت: منم.
و صدا گفت: این خانه جز یک نفر را پذیرا نیست و در همچنان بسته ماند.
و جوان باز گشت و عزلت اختیار کرد و یک سال تمام به عبارت و ریاضت مشغول شد و از نو به در آن خانه آمد. در بکوفت. همان صدا از درون گفت: کیستی؟ عاشق گفت: تو هستی: در باز شد..
این تمثیل در دفتر اول مثنوی معنوی چنین آمده:
آن یکی آمد، درِ یاری بزد
گفت یارش: کیستی؟ ای معتمد!
گفت: من، گفتش: برو هنگام نیست
بر چنین خانی مُقام خام نیست.
رفت و آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر
پخته شد آن سوخته، پس باز گشت
باز گرد خانه انباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
تا بجهد بی ادب لفظی زلب
بانگ زد بارش که بر در کیست آن
گفت: بر در هم تویی ای دلستان
گفت اکنون چون منی ، ای من، در آی
نیست گنجایی دو من را در سرای
در یک جا، در یک دیدار خیالی با حافظ، دو بیت از مطلع یک غزل او را چنین نقل می‌کند:
” و یک سو جوانی، یک سو فرصت، و در یک سو باغ‌های پر گل، پرنده خوش الحان (بلبل) این مژده را به مِی نوشان می‌دهد.”
«ای صبا، اگر از کنار چمن گذر کردی، سلام مرا به سرو و گل و ریحان برسان.”
که اصل آن دو بیت در دیوان خواجه باید چنین باشد :
رونق عهد شباب است دگر بستان را
می رسد مژده‌ی گل بلبل خوش الحان را
ای صبا، گر به جوانان چمن باز رسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
سپس مصراع دوم از یک مطلع دیگر از حافظ را چنین نقل می‌کند:
” ای نوازنده، نواختن را ادامه بده، زیرا جهان با خوشی‌های خود به ما پاسخ می‌دهد.”
که تمام بیت مطلع غزل باید چنین باشد:
ساقی، به نور باده بر افروز جام ما
مطرب بزن که کار جهان شد به کام ما
اما وجه تسمیه و هشت بهشت را، نویسنده در نقل عباراتی از رُنان، در کتاب “زندگانی مسیح” او ، چنین آورده:
واژه کهن فردوس (بهشت) به معنی باغ است که از زبان فارسی وارد عبری شده و از آنجا به زبان های اروپایی راه یافته و در اصل نامی برای باغ‌های کاخ های شاهان بوده. رفته رفته این واژه به طور مستعار برای محلی دلپسند که مؤمنان، در آخرت، برای همیشه در آن زندگی سعادتمندانه‌ای خواهند داشت، اطلاق شده است.
و در مقدمه کوتاه اثر خود باز سبب نام‌گذاری آنرا بدین‌گونه آورده است:
سه شهر از شهر های اسلامی در ایران، که من از آنها دیدار کرده‌ام، قابل مقایسه با دیگر شهرها نیستند ، بقیه هر چند کوچکند ولی زیبا و همگی مصداق این آیه قرآن محمد (ص)؛ جنات عدن تجری من تحتهم الأنهار می‌باشند و این که عدد هشت را در جزء اول این نام برگزیده ام، تأثیر سخنان « پان – نامیه » است که به خاطر داریم:
مسلمانانِ خوب ، در این باورند که هفت جهنم و هشت بهشت در جهانِ دیگر است . یعنی هشت درجه سعادت برای نکوکاران و هفت درجه شقاوت و رنج برای بزهکارن. آنان بدین وسیله به خود می قبولانند که رأفت و رحمت خداوند بر عدالت او می چرید..
از قرآن کریم، فراوان سخن به میان آورده . به تعدد زوجات پیامبرد (ص) نیز اشاره می‎کند ، و مقول قولی معروف و منسوب به آن حضرت را درین خصوص چنین آورده:
قادر متعال، دو چیز برای مردان خوشبخت آفریده است: زن و عطر.
در همین بخش ، خاطرات خود را از دیدار با ظل‌السلطان (مسعود) آورده. کاخ او را از جمله بناهای کلاسیک ایران قلمداد و از پذیرایی او ستایش و مدارس و ابنیه تاریخی اصفهان را توصیف می‌کند .
و مسائلی که در هر یک از بخش‌های کتاب ، از دیدار شهر‌های ایران به ویژه اصفهان مورد توجه او قرار گرفته، به حدی زیاد و متنوع است که جز با ترجمه تمام کتاب از عهده بیان همه آنها، بر نمی توان آمد.
آخرین بخش کتاب « هشت بهشت ، دیدار از قسطنطنیه است. در پایان این بخش ، کتاب خود را با ترجمه شعری به پایان می‌برد:
” این قدر بدین زمین زیبا دل مسپارید، چون روزهای عمر شما در حال سپری شدن است. و زمان، طپش نبض های شما را محاسبه می کند. “
و نگفته است که این شعر به فارسی یا به ترکی است و احتمال فارسی بودن آن بیشتر می‌رود ، چون علاقه وافر او به اشعار فارسی در متنِ اثر بسیار آشکار است، ناگفته نماند که اینجانب در سفری به استانبول ضمن دیدار از کاخ های سلاطین عثمانی اشعار ملمع فارسی و ترکی به شکل کتیبه بسیار دیده‌ام.
نویسنده کتاب هشت بهشت نیز بی‌تردید آن کتیبه‌ها را دیده است. این بود گزارشی از مطالعه یا تورقی گذرا از کتاب هشت بهشت که می‌تواند درآمد با مقدمه‌ای بر ترجمه تمام کتاب به حساب آید. پس از آن، هویت ملی بی‌بسکو و همراهان او، و دیگر مسائل، (گرچه کتاب به زبان فرانسه است) معلوم می‌شود.
اینک ترجمه بخش سوم کتاب هشت بهشت ، با عنوان ” معصومه قم “:
در روز بعد، حدود ساعت سه بعد از ظهر، در میان دشت وسیع از شن‌های گرم و زرد، متوجه آتشی شدیم، نا مشخص، که در دوردست افروخته شده بود، از خود پرسیدم ، این آتش را در چنین ساعتی از روز که می‌تواند افروخته باشد؟ راهنمای ایرانی ما ناگهان، با جثه کوچک خود در حالی که به شوق آمده بود، علامت داد و طلب مژدگانی “گنبد نما” کرد. راننده کالسکه از خوابگاه خود بیرون جست و با حرارت واخلاص ، کالسکه را در میان خاک و خاشاک به حرکت در آورد . آری! ما به قم رسیده بودیم. این معصومه قم بود که به دیدار او می‌رفتیم.
بیست و پنجم مه است و ساعت شش بعد از ظهر ، اکنون در مدخل شهر قم قرار داریم.
دیوارها، بام ها، کوچه‌ها و بناها با رنگ خاکستری و سرخ و زمین های گرم و پخته در زیر تابش آفتاب‌، هماهنگی مطبوعی از ترکیب رنگ‌های خود و به‌وجود آورده اند . هیچ چیز نمی تواند این هماهنگی دلپذیر را در هم بشکند و هیچ چیز! حتی آب رودخانه که آرام با امواج لیمویی خود در بستری از سنگ های ملون در حرکت است، و نه تپه هایی از گل أخرى و پل های شکننده روی رودخانه و نه برج و باروی شهر که جای جای رو به کوتاهی و بلندی دارند، مگر مسجد فاطمه (ع) با آن گنبد طلایی بر شده در افق آسمانِ
سمت دیگر رودخانه، در میان هزاران بام ساده و هموار، آشکار و قاطع و متورم مانند میوه درخشانی، بر روی شاخسارهای خود، همراه با چهار مناره آبی رنگ و متّوج به ورقه های نازک طلا. با خود می‌گویم: این شمایید فاطمه (ع)؟  این مسجد شماست با این گنبد طلایی در مقابل پیشروی کاروان ها! این شمایید همچون گل لاله طلایی یا چون حبابی تابناک در میان آتش نیزار، به سان خورشیدی کوچک ولی بسیار قابل رؤیت و بسیار نزدیک!
نمی توانم این درخشندگی بی‌مانند را فراموش کنم. تابش آن، چشم‌های مرا به شدت می‌زند و عظمت مسجدِ تو ، قلب مرا می‌لرزاند. این گنبد و آن مناره‌ها ، برای همیشه در زیر پلک‌های چشم من چون نقطه‌های طلایی خواهند لرزید.
بی وفا من که نمی‌توانم به شما نزدیک شوم، در کمتر از پنجاه متری شما ایستاده ام، جمعیت مرا احاطه کرده است و هیچ نیرویی قادر نیست که به من کمک کند تا خود را به یکی از درب‌های صحن شما برسانم. با این وجود آیا مجاز نیستم که احساسِ درونیِ خود را مانند دیگر زائران ابراز کنم؟
آیا این احساس را در وجود من به طور معجز آسا باور‌می کنید و احساس کسانی که از راه‌های دور، از شهرها و ایالات ایران به سوی شما می آیند؟ با گذشتن از ریگزارها و کوهستان ها‌، از زمین‌های سوخته در زیر تابش آفتاب و از بیابان ها؟ آیا من بیش از مو منین به شما، که از مازندران و از خراسان و از سواحل ارومیه و تبریز و دریاچه هامون در سیستان و بلوچستان فاصله‌ها را در می نوردند و به دیدار شما می آیند، راه نپیموده ام؟
آیا من بیش از کسانی که در سایه شما، زندگی آرام و امید‌مندانه ای دارند،  عشق نمی ورزم ؟
ای معصومه درخشان!
هرگز به خاطرم نمی‌آید که بارگاهی به این عظمت و گنبدی بدین زیبایی و مسجدی با کاشی‌های جواهر گونه و با دقت بر هم چیده‌شده، در هیچ‌جا، بر مزار زنی برافراشته باشند.
بلی در اینجا یک مزار است، قبری که جسم کوچک معصومه فاطمه (ع) در آن جای گرفته است و از همه طرف در برابر کنجکاوی کافران و بی دینان محافظت می شود. و اگر بنا باشد که من از آنچه در درون بک قبر پنهان شده است برای همیشه بی خبر بمانم، من که از راهی دور، بی صبرانه و با شوق به دیدار او آمده‌ام؛ دستکم باید حق داشته باشم که پیش خود تصور کنم که بر حسب آنچه از مردم شنیده ام، در آنجا، در درون آن قبر صندوق‌گونه ، در زیر آن سقف‌های بلند آبی رنگ و شیشه‌ای، بسان گنجینه‌ای مدفون در مغاک و در زیر برف‌، جعبه‌ای مستطیل شکل، عاشقانه آراسته به طلا در شباکی از نقره محافظت می‌شود و چون هیچ مانعی برای تصور کردن وجود ندارد‌، تصور می‌کنم که اندامی ظریف و پاک با چهره‌ای تابناک و معصومانه در پوششی از مشک و عنبر تا ابدیت غنوده است.
و همچنین دوست دارم که بیندیشم که این گنبد و این مناره‌ها و آن زیر سقف های مرتفع و دیوارهای کمربندی محافظ بلند‌،  بنا نشده اند مگر برای پوشاندن قبر یک زن. از خود می‌پرسم : این زن ، در حیات خود چه کرده است؟ این فاطمه که نام او عصمت پایدار را با خود همراه دارد، چه حادثه‌ای از بربریت آسیایی، در عنفوان شباب، او را به ضعف و مرگ کشانده است؟
بنا بر آنچه شنیده ام ، او دختر امام (موسی بن جعفر) و خواهر امام رضا (ع) است. در چه تذکره الشّهدایی می‌توانم شرح رنج‌ها و فهرستی از پاکی‌های او را مطالعه کنم؟
تصاویری از رنج های تلخ و محرومیت‌های جانکاه از زنان مقدس مسیحی در مقابل دیدگان ما قرار دارد. زنان مقدسی که تکه های بدن پژمرده آنان را بربریت قرون ، به پیش حیوانات درنده افکند. زنان راهبه ای که در سنین هشتاد، در حال نماز و دعا، در جامه پشمین ریاضت مرده‌اند.
و اما از معصومه قم ، با نام “ستّی” جز تصویری آمیخته با عطر گل و مشک چه می‌توانم داشته باشم؟ چه نیرویی حیات بخش ، در حیات او ، در کالبد این زن بوده است و امروز نیز روح او از چه منزلتی در ابدیت برخوردار است؟ روحی که حقیقی‌ترین تقدس‌ها را مالک است، و به آفریدگار تمام موجودات این حق را داده است که هر زمان، بیش از زمان پیش به او توجه کند و هر سال بیش از سال‌های پیش، مردم را به زیارت او روانه سازد تا آن حد که فاتحان و شاهان، ثروت خود را به بارگاه او سپارند و شاه عباس بزرگ شمشیر مرصع و بی‌مانند خود را وقف او کند و فتحعلی شاه قاجار ، شمش‌های طلای گنجینه خود را.
و اکنون یک ساعت است که گنبد معصومه (ع) این آیینه محدب خورشید، با خورشید به افول رفته است ولی نگاه نیازمند هزاران انسان مشتاق به طرف آن در چرخش است. به وسیله افروختن چندین آتش بزرگ برفراز مناره‌ها ، به زائرانی که شبانه در راهند علامت داده می‌شود. من از این به بعد، به معصومه قم ایمان می آورم، به روحی که کاروان ها را به سوی خود می‌طلبد، به این حیات ابدی که دائم و پایان ناپذیر در خاطره‌ها می ماند ، اعتراف می کنم.
در سومین روز، ساعت پنج صبح، در چند منزلی خروج از قم، در لحظه‌ای که می‌رفت شهر از نظر ناپدید شود و همچون اجاق افروخته‌ای که رو به خاموشی دارد، در اطراف بر فراز تپه‌ای از شن و سنگ، صدهای بنای کوچک از به هم پیوستن چند تخته سنگ را ملاحظه می‌کنیم. این خانه‌ها، “خانه‌های آخرت”، به دست مسافران بازگشته از زیارت فاطمه (ع) ساخته شده، به یاد مسجد او بهاین امید که هرگز عظمت ملکوتی آن گنبد طلایی و کروی شکل، از خاطره‌هاشان زدوده نشود.
پس از ساختن آن‌ها، اندیشمند و متردد و با سکوت. به راه خود ادامه می‌دهند. زنان در ساختن این بناهای موقتی سهم بیشتری دارند. نمی‌خواهند که من ببینم چگونه آن‌ها را با دست‌های لرزان و عشق‌های سوزان خود می سازند.و هنگامی که اسب‌های ما به بالای آن تپه ها رسیدند؛ ما نیز خانه‌هایی همانند آنچه که ساخته شده بود، برپا ساختیم.
منبع: گلچرخ، بهمن ۱۳۷۱، شماره ۵تاریخ چاپ: ۱۳۷۱ هجری شمسی

اشتراک گذاری:

به اشتراک گذاری بر روی print
به اشتراک گذاری بر روی email
به اشتراک گذاری بر روی facebook
به اشتراک گذاری بر روی twitter
به اشتراک گذاری بر روی whatsapp
به اشتراک گذاری بر روی telegram
0 دیدگاهبستن دیدگاه‌ ها

ارسال دیدگاه

عضویت در خبرنامه

آخرین پست ها و مقالات را در ایمیل خود دریافت کنید

ما قول می دهیم که اسپم ارسال نشود :)