جلسۀ بنیاد قم پژوهی (نشست ۳۵۶) موضوع: تاریخ شفاهی: تاریخ فرهنگی – اجتماعی بانوان قم (دهه بیست تا پنجاه) با حضور سرکار خانم استاد اقدس کاظمی زمان: سه شنبه ۱۳۹۷/۱۲/۲۱
غمنامه من
الا ای کسانی که بعد از من اید
به بدخواه ایران همی دشمن اید
بدانید مژگان که خود ساخته است
به علم و ادب نیز پرداخته است
بخوانید خود، شرح احوال من
که غمنامه ای باشد از حال من
من آن دختری بودم از شهر قم
که گشتم به پهنای آن دشت، گم
شبی گم شدم در دل شوره زار
که شد شاملم لطف پروردگار
به مکتب سپردند در سن پنج
تو گویی دفین در زمین گشت گنج
دریغا تمام نبوغ مرا
بدادند یکجا به باد فنا
بشد آنهمه ذوق سرشار من
فدای خرافات عهد کهن
بگفتند بر ما که زنها کنون
نباید که آگه شوند از فنون
گذارند انگشت خود در دهان
که تا نشنود گوش نامحرمان
چنین گفته شیخ انصاری(۱) است
کز او بر دلم نشتر کاری است
به نه سالگی چون رسیدم هنوز
بگفتند در ج هل آنان بسوز
خلاصه چنان من در آن سن و سال
نمودم بسی شیون و قیل و قال
به اصرار رفتم سوی مدرسه
مرانه حسابی و نه هندسه
چو در مدرسه باز شد پای من
بشد در کلاس سوم، جای من
که در مدرسه کار آغاز گشت
به دانشوری روح دمساز گشت
ز درس و ز تعلیم در مدرسه
شب و روز خواندم بسی هندسه
فراگیری درس آغاز شد
همه نمره ها خوب و ممتاز شد
دریغا که یک مدرسه داشت، قم
فقط داشت او، تا کلاس نهم
کلاس نهم چون به پایان رسید
غم دیگری گشت بر من پدید
شدم شانزده ساله، در قم دگر
نبودی زعلمی فزونتر، اثر
معلم شدم با چه سختی و زور
که باشم به راه جوانان، چونور
به خود عهد بستم شوم ره گشا
چراغی فروزم به راه شما
که باید چنین عقده ها وا کنم
به دانشوری فکر زنها کنم
درخت جهالت ز بن برکنم
همه ریشه هایش به دور افکنم
که با دانش و علم و فرهنگ و دین
نشانم نهال ادب بر زمین
چو ایمان زن، گر که از جهل شد
همی صید آن زن بسی سهل شد
ولی زن چو گردد یکی نره شیر
نگردد به چنگال گرگی اسیر
زنان از نجابت ضرر کی کنند!
اگر اسب خود را چنین پی کنند
خلاصه کلام آنکه من سالها
چه زحمت کشیدم برای شما!
نهادم قدم را در آن راستای
نیفتادم اما در این ره، ز پای
معلم شدم منزل این و آن
برای همه، خاصه روحانیان
شریعتمداری که در منزلش
چو تحصیل فرزند شد مشکلش
حدود دو سالی از آن سالها
همه روزه را بنده در آن سرا
چراغ از وجودم برافروختم
به فرزند او دانش آموختم
به هفده رسیدم که جفتم رسید
ز عشق و مودت به سویم پرید
گذشت هفت سالی از آن ماجرا
نیامد دگر جفت من سوی ما
که من ماندم و روزگاری پلید
کسی بر من و کودکان ننگرید
دو کودک بماند و من تیرهروز
زمانه بگفتا که هر دم بسوز
یکی شان دو ساله، دگر پنج بود
زمانه چنین ظلم بر من نمود
اگر همسرم ساخت آن لانه را
ز مهر و صفای خود آن خانه را
ولی بعد از او تنگ شد روزگار
که با درد و حرمان نبودم قرار
نیامد کسی سر زند بر یتیم
و یا دست مهری کشد بر یتیم
یک از عالمان زمان هم که من
شدم با جوانانشان هم سخن
نیامد مرا لحظه ای سر زند
یک انگشت بر حلقه در زند
تو گویی که اسلام هم شد تمام
نیامد زخمس و ز سهم امام
چو مالی که در دست آنان بود
از آنهم نصیب یتیمان بود
کسی هم نفهمید در زیر بام
چه آمد مرا بر سرم صبح و شام
نمی خواستم مردم شهر من
بگردند آگه ز رنج و محن
اگر دوست باشد غمم میخورد
چو خدمت نماید، مرا می خرد
و یا آنکه آگه شود دشمنم
شود خوشدل، آر بشنود شیونم
لذا بهترین وقت، شب بود و من
که از غم سخنها به لب بود و من
نمی خفتم و با دل زار خویش
بپرداختم باز، بر کار خویش
دو مونس مرا بود در گفتنی
یکی چرخ خیاطی و بافتنی
گهی پشت این و گهی پشت آن
نشستم، که تا گشت روشن جهان
خلاصه در آن ورطه مرگبار
گشادم زبان، سوی پروردگار
ولی چون که شد تکیه گاهم خدا
دلم همچو آیینه شد باصفا
به سختی همی رو به او میکنم
فقط با خدا گفتگو می کنم
چو در دل مرا یاد یزدان بود
به نزدم همه سختی، آسان بود
بدانم من این را که تا زنده ام
چو خورشید رخشنده، تابنده ام
خدا را اگر در نظر آوریم
به اسرار او در جهان پی بریم
همه از درون خود انسان شویم
ز انسان شدن هم مسلمان شویم
ولیکن چو دل دور شد از خدا
ز عدل و مروت بگردد جدا
به نامردی آنگه دهن وا شود
به کذب و ریاقصه گویا شود
برای مثال آنکه خصم دنی
نمودند در حق من دشمنی
اگر بوده ام من طرفدار شاه
نظر کرده بودم بر آن بارگاه
گزارش نمودند، من شاهی ام
بود شه پرستی زگمراهی ام
پی کشتنم جمله برخاستند
چنین کیفری بهر من خواستند
ندانستم این ظلم و آزار چیست!
نگفتند انگیزه کار چیست؟
گناهم همین بوده در سرزمین
که شد نام شه با وجودم عجین
چرا؟ چونکه هر چیز دارم از اوست
که تحصیل و هم کار و بارم از اوست
بلی آنزمانی که من گم شدم
فدای همه جهل مردم شدم
چه کس بر در خانه ام رو نمود
دمی گرد غم را ز چهرم زدود
اگر هر چه کردم ز آگاهی است
نه از روی کید و نه گمراهی است
چه نیکی جز از شاه دیدم به دهر
چه دستی نواز شگرم شد، به شهر
حقوقم مرا داد از غم نجات
که تجدید گردید دور حیات
نبودم چومن بنده ای ناسپاس
بگویم سخن را ز روی قیاس
خلاصه پس از سالها در وطن
فرو ریخت در هم نظام کهن
که شد در وطن انقلابی پدید
بر آن پایه آمدنظامی جدید
در ایران پس از آنچنان بازتاب
که شد ناگهان در وطن، انقلاب
چنان چهره ها جمله تغییر کرد
همه حرفها جمله تأثیر کرد
بگفتند، هستم ز طاغوتیان
نکردم ولی چهره خود نهان
به راهم بسی دام افکنده شد
ولی صاحب دام، شرمنده شد
مرا که به حق، مظهر پاکیم ب
گفتند آنان که ساواکیم
بگفتند او تکیه دارد به شاه
همی چشم دارد بر آن بارگاه
دریغا که آگه نبودند از آن
که غیر از شهنشاه هر دو جهان
به پای کسی سر نیفکنده ام
چنین باشد این شیوه تا زنده ام
همه مردم قم بر این باورند
که بار گناه مرا می برند
ندانی چه دیدم من از ناکسان
که تغییر کردند در هر زمان
تمام کسانی که در نزد من
پر از رنج بودند و درد و محن
به نزدم همه تا کمر خم شدند
چنان برف در پیش خور، کم شدند
بر آنان که خدمت ز جان داشتم
ز دلهایشان درد، برداشتم
کسانی که گفتند یار منند
به سختی همه غمگسار منند
دریغا مرا دشمن جان شدند
از اول به من سست پیمان شدند
همه بهر قتلم به پاخاستند
زیاران خود هم کمک خواستند
فقط چون خدا را ز جان بنده ام
به دست توانای او زنده ام
بدانید تا او خدای من است
در عالم همی ره گشای من است
محال است این قامتم خم شود
و یا اعتبارم دمی کم شود
بهشت و جهنم در این عالم است
نشانی ز اعمال هر آدم است
اگر مشکلات من، آسان گذشت
همه کارها جمله آنسان گذشت
نگهدار من بود، یزدان من
که یزدان بود خود نگهبان من
بگفتم اگر یک جهان دشمن است
همین بس که یزدان فقط با من است
چو دست خدا هست بر شانه ام
ز جام ولا مست و دیوانه ام
به هر جا که هستم همو حاضر است
لذا بر همه کار من ناظر است
شریعتمداری و آن قدرتش
شکوه و جلال و همه نصرتش
ندیدی تو او را به روز زوال
چگونه فکندش به چاه ضلال
نمودم توکل به یزدان پاک
نباید رسد شانه من به خاک
چو (مژگان) شوم محکم و استوار
نشینم به چشمان این روزگار
(۱) حاج شیخ انصاری، واعظ قم