دکتر حسین شهیدزاده در روز عاشورای سال ۱۳۰۱ شمسی در شهر قم و در خاندانی سرشناس و خوشنام از بیت مرجعیت پا به عرصه گیتی نهاد. جد پدری او مرحوم آیتالله شیخ محمد حسین نادی، معروف به «چهارمردانی» بود که از روحانیون متنفذ قم در عهد ناصرالدین شاه و از هممباحثان و همدرسیهای سید جمالالدین اسدآبادی به شمار میرفت. جد مادری وی مرحوم آیتالله العظمی حاج میرزا محمد قمی معروف به «ارباب» بود که پدرش، میرزا محمد تقی بیک ارباب، در زمره نویسندگان و ادیبان پرآوازه عهد ناصری قرار داشت و آثار متعددی چون تاریخ دارالایمان قم را از خود به یادگار گذاشته است. مرحوم آیتالله حاج میرزا محمد ارباب، خود نیز محقق و مؤلفی توانمند بود. علاوه بر آثاری چون «اربعین حسینیه»، کار سترگ او، تصحیح کتاب معظم بحارالانوار بود که سالها برای آن وقت صرف کرد.
امام خمینی که در بدو ورود به شهر مقدس قم محضر ایشان را درک کرده بودند، همیشه با احترامی فراوان از مرحوم حاج میرزا محمد ارباب یاد کرده و در یکی از بیانات خود، آنجا که در اهمیت زیطلبگی و سادهزیستی سخن میگویند، از وی به عنوان نمونه بارز سادهزیستی در عین داشتن مال و مکنت نام میبرند. فرزند مرحوم آیتالله ارباب خطیب دانشمند معروف مرحوم حجتالاسلام والمسلمین حاج میرزا محمدتقی اشراقی قمی، والد ماجد مرحوم شیخ شهابالدین اشراقی داماد امام خمینی بود.
شهیدزاده در اوان کودکی پدر خود را از دست داد و بعد از طی تحصیلات در قم ( دو سال در دبیرستان حکیم نظامی قم) ، موفق به ورود به دانشکده حقوق دانشگاه تهران شد. وی که از ذوق هنری علاوه بر نویسندگی برخوردار بود، نخستین طرحهای خود را در نشریه دانشجویی دانشکده حقوق و اولین نوشتههای خود را نیز در روزنامه صلح جهان به صاحب امتیازی و سردبیری دو برادر بزرگش، یعنی حاج رضا فقیهزاده و حسن فقیهزاده، به چاپ رساند. در سال ۱۳۲۸ نخستین کتاب وی که ترجمهای از رمان «گی دوموپاسان»، نویسنده شهیر فرانسوی بود، با عنوان «رگ کوچک یا شکنجه وجدان» روانه بازار شد.
وی موفق شد تحصیلات عالیه خود را در رشته علوم سیاسی در دانشگاه نوشاتل سوئیس با اخذ مدرک دکتری به پایان برساند. از آن پس زندگی او بیشتر در قالب مأموریتهای سیاسی وزارت امور خارجه قابل بررسی است که در ادامه به آن اشاره خواهد شد.
دوران بازنشستگی او که مصادف با سالهای پس از پیروزی انقلاب است، این فرصت را در اختیار او قرار داد تا وقت بیشتری را صرف نگارش و ترجمه بنماید. علاوه بر مقالات متعدد که بهویژه در روزنامه وزین اطلاعات و همچنین نشریه اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی درج شده است، چند کتاب را نیز تألیف یا ترجمه کرد. در سال ۱۳۶۳ کتاب مهم و کلاسیک تاریخ عقاید و مکتبهای سیاسی از عهد باستان تا امروز اثر «پروفسور گانتانا موسکا و گاستون بوتول» را به زبان فارسی ترجمه و روانه بازار کرد که در بسیاری از دانشگاهها به عنوان متن درسی تدریس میشد.
در سال ۱۳۶۹ از مجموعه مشهور و عظیم چه میدانم؟ (?Que sais-je) کتاب نژادگرایی (راسیسم) را ترجمه کرد که توسط سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی (علمی و فرهنگی فعلی) انتشار یافت. او از خاطرات دوران کودکی و یادداشتهای زندگی سیاسی خود، چند اثر را به رشته تحریر درآورده که دو تای آن در اختیار علاقهمندان قرار دارد. نخست کتاب روزگاری در شورآباد که سرگذشت جذاب و خواندنی روزگار کودکی مؤلف است و دیگر رهآورد روزگار که بیشتر به آن خواهیم پرداخت.
کار و بار خودمان مجموعه داستانهای کوتاه حسین شهیدزاده است که توسط انتشارات البرز به چاپ رسیده و راه بی بازگشت نیز عنوان کتاب دیگری است که انشاءالله در آینده نزدیک با همت نشر ثالث به چاپ خواهد رسید. آخرین اثر ترجمه شده وی، ویرایش جدید کتاب مهم و کلاسیک «ژان ژاک شوالیه» با عنوان کتابهای بزرگ سیاسی از ماکیاول تا روزگار کنونی است که انتشارات امیرکبیر آن را آماده عرضه به بازار چاپ و نشر ساخته است.
دکتر شهیدزاده در حالی که در بستر بیماری و تا آخرین ساعات عمر بابرکتش، پیگیر امور مربوط به آمادهسازی همین کتاب بود، نهایتاً در نخستین ساعات اولین روز سال ۱۳۸۹ نقاب در چهره خاک پنهان کرد و در قبرستان شیخان قم، در جوار بارگاه ملکوتی حضرت معصومه (س) و در کنار اجداد طاهرینش به خاک سپرده شد.
غلامرضا امیرخانی – مجله بخارا شماره 75
راه بی بازگشت، زندگینامه دکتر حسین شهیدزاده
پژوهشگران حوزه تاریخ، در کنار انواع گوناگون منابع تاریخی، نگاه ویژهای به خاطرات و خاطرهنویسی دارند. علاوه بر انواع آثار مکتوب نظیر کتاب، مقالات، پایان نامهها و نسخههای خطی و همچنین آثار غیرمکتوب، مانند: کتیبهها، وقف نامهها، سکهها و نظایر آن، خاطرات و خود سرگذشتنامهها جایگاه مهمی در تبیین رویدادهای تاریخی دارند. كتاب 376 صفحهای «راه بی بازگشت» که فاقد نمایه است مجموعه خاطرات دكتر حسین شهیدزاده (1389-1301) است كه سالهای متمادی در عرصه سیاست و دیپلماسی مشغول به كار بوده و در شهرهای برن، پاریس، وین، مادرید و واتیكان در نمایندگیهای سیاسی ایران خدمت نموده است، اما مهمترین مقطع از زندگی سیاسی وی، سفارت ایشان در كشور عراق طی سالهای 55-1352 است كه در این دوره عهدنامه مرزی مشهوربه قرارداد 1975 الجزایر به امضا رسید و وی توانست در جریان عقد این قرارداد گوشهای از تواناییهای خود به ویژه در حوزه حقوق بینالملل را به اثبات برساند. شرح این دوران در کتاب وی با عنوان «رهآورد روزگار» ذکر شده است.(1)
وی در سال 1301 در شهر قم در خاندانی سرشناس و خوشنام متولد شد. جدی پدری او مرحوم آیتالله شیخ محمد حسن نادی معروف به چهار مردانی بود که از روحانیون متنفذ قم در عهد ناصرالدین شاه و از مباحثان و هم درسیهای سید جمالالدین اسدآبادی به شمار میرفت. جد مادری وی نیز مرحوم آیتالله العظمی حاج میرزا محمد قمی بود. شهیدزاده به رغم از دست دادن پدر در ایام طفولیت، موفق شد مدارج علمی را به ترتیب در دبیرستان حکیم نظامی قم، دانشگاه تهران و نهایتا دانشگاه نوشاتل سوئیس با اخذ مدرک دکترای علوم سیاسی طی کند. سابقه نویسندگی شهیدزاده به دوران دانشجویی او در دهه 1320 شمسی باز میگردد. وی نخستین نوشتههای خود را در روزنامه «صلح جهان» (2) به صاحب امتیازی و سردبیری دو برادر بزرگش به چاپ رساند. در سال 1328 نخستین کتاب وی که ترجمهای از رمان«دو موپاسان» نویسنده شهیر فرانسوی بود با عنوان «رک کوچک یا شکنجه وجدان» روانه بازار شد.(3) کتاب «كار و بار خودمان» مجموعه داستانهای كوتاه حسين شهيدزاده نیز توسط انتشارات البرز به چاپ رسيد.(4) آخرين اثر ترجمه شده وی، ويرايش جديد كتاب مهم و كلاسيك ژانژاك شواليه با عنوان «كتابهای بزرگ سياسی از ماكياول تا روزگار كنونی» است.(5)
ورود او به عرصه سیاست و ماموریتهای متعددی که در دستگاه دیپلماسی کشور برعهده داشت به ناچار وی را از فعالیتهای علمی و تالیف و ترجمه کتاب به دور ساخت. هرچند که در طول سالهای دهه 30 و 40 شمسی کماکان با نشریات و مجلاتی چون مجله وزارت امورخارجه، خواندنیها و آسمان آبی (به صاحب امتیازی مهدی یوسفی) همکاری داشت و گهگاه مقالاتی از خارج از کشور برای انتشار میفرستاد. آنچه برای علاقهمندان تاریخ معاصر ایران در دو کتاب «رهآورد روزگار و راه بی بازگشت» شهید زاده شایسته توجه است، روابط ناسالم حاکم بر دستگاه دیپلماسی رژیم پهلوی و زدوبندهای رایج در عرصه سیاست خارجی است که کار را برای فرد مستقلی چون نویسنده، سخت و دشوار میکرد و نهایتا به خانه نشینی زود هنگام او در اوج پختگی منجر میشود. در خاطرات وی، میتوان به تلاش او برای مقابله با دزدی، ارتشاء، پارتیبازی و همچنین نفوذ فرقه بهایی را میتوان مشاهده کرد. تلاشهایی که عموما با شکست مواجه شده است.
شهید زاده خود از دورانی که در اداره روابط فرهنگی وزارت امور خارجه مشغول به کار بوده به نیکی یاد میکند. از آن رو که در سالها توانسته بود تا حدی به ذوق و علاقه اصلی خود، که کار فرهنگی و هنری بود، نزدیک شود. همکاری او با چهرههای فرهنگی ایرانی و غیر ایرانی از جمله «نصرالله فلسفی، غلامعلی رعدی آذرخشی، ایرج پزشکزاد، ذبیح اله صفا، علی اصغر حکمت، محمد علی جمالزاده، وحید مازندانی و غلامعلی سیار» که از سالهای پیش هم برایش مطبوع بود، از عوامل اصلی تالیف کتاب وی بوده است.
دكتر شهیدزاده در مقدمهكتابش به نام «راه بی بازگشت» که انتشارات اطلاعات آنرا منتشر نموده مینویسد:«این كتاب داستان زندگی یك فرد عادی و گمنام از مردم یك شهر مذهبی و دور از جاذبههای تفریحی یا جهانگردی است؛ اما واقعیتهایی را در بردارد كه درعین سادگی و عادی بودن، ممكن است راهگشای زندگی شماری از مردم همدرد و همرای نویسنده كتاب قرار گیرد. هر سرگذشت، رنگ مخصوص به خود را دارد و به تعبیری میتواند جذاب و دلانگیز باشد؛ زیرا داستان واقعی است و هر داستان واقعی میتواند جنبههای عبرتانگیز و آموختنی در برداشته باشد، به ویژه اگر صاحب سرگذشت روزگار دشوار و پردردی را به دنبال بكشد. میگویند تمام خوشبختیها شبیهیكدیگر هستند، اما هر بدبختی رنگ مخصوص خود را دارد. بنابراین واقیعت، سرگذشتهایی كه بیانگر دشواریهای راه پیموده شده زندگی هستند، رنگ خاص خود را دارند كه بسا ارزش خوانده شدن را دارند. نام كتاب را از آن جهت «راه بی بازگشت» گذاشتم كه معتقدم هیچ راهی بیبازگشتتر و جبران ناكردنیتر از سپری شدن عمر و زندگی نیست….»
نکته شایان توجه آن که کتاب حاضر بر مبنای یادداشتهایی تنظیم شده که نویسنده سالها قبل به مرور زمان نوشته است. بنابر این چه بسا ممکن است قیاسها و ارزشیابیهایی اجتماعی در آن شده باشد که با واقعیات در زمان حاضر قابل تطبیق و مقایسه نیست که این کیفیت، خود نوعی راهبری و آگاهی به تحول وضع اجتماعی ما در ادوار بعدی است و نباید مورد ایراد یا قضاوت شتابزده قرار گیرد.
وی در بخشی از کتاب خود که وضعیت اجتماعی ایران را ترسیم نموده است شخصیت رضاشاه را چنین شرح میدهد:«رضاشاه خیلی دلش میخواست ایران را به سبک و سیاق کمال آتاتورک به راه فرهنگ و فرنگیگری بیندازد. او هم مثل همپالگیاش مصطفی کمال غافل از این حقیقت بود که تا وقتی زیربنای فرهنگی یک جامعه آمادگی نداشته باشد نمیتوان ماهیت آن را عوض کرد. ما که از زمان رضاشاه تاکنون چندبار بنیاد ظاهر زندگیمان دگرگون شده و جا دارد، راه و رسم معینی میان شرق و غرب پیدا نکرده باشیم، اما همان ترکها که به گمان خودشان دارای ثبات وضع اجتماعی بودند و همچنان به دنبال آرمانهای آتاتورک روان هستند، به مراتب وضعی آشفتهتر و نابسامانتر از ما دارند. فرهنگ ملتی را با حرف و شعار نمیتوان عوض کرد و به راه دیگری انداخت؛ لباس و کفش یا کلاه و یا آرایش مو را میتوان تغییر داد اما باورها و گرایشهای باطنی را با این حرفها نمیتوان دستخوش تحول نمود. چیزی که از همان دوران جوانی مرا آزار میداد، دست تطاولی بود که او به سوی ارزشهای ملی و قومی خصوصا بناهای دوران قاجاریه و سنتهای اصیل ایرانی دراز کرد.(6)
نویسنده که در بخشی از کتاب به خاطرات دیدار با خواهرش پس از 9 ماه اشاره میکند، مینویسد:«به اتفاق خواهرم در آستانه خانهاش با یک مرد روحانی جوان و خوش سیما روبرو شدیم که خواهرم مودبانه به او سلام کرد. این مرد آقا روحالله آن زمان و امام خمینی بعدی بود که با خانوادهاش در بیرونی خانه خواهرم به عنوان مستاجر زندگی میکرد. در آن روز کسی چه میدانست که دست تقدیر چهل سال بعد بازهم مرا بر سر راه امامخمینی در اوضاع و احوالی خاص قرار خواهد دهد. در سال 1353 موقعی که به عنوان سفیر ایران در عراق منصوب شدم، امام خمینی در نجف به حالت تبعید بسر میبرد. هرچند بنابر موانع شغلی نمیتوانستم تماس مستقیم با امام برقرار کنم، به حکم روابط خانوادگی و احترامی که برای ایشان قائل بودم، از طریق کسانی که از نجف میآمدند و با سفارت تماس داشتند ارادتم را اظهار میکردم. تلاشهای فراوانی هم برای التیام وضع به کار بردم که متاسفانه به علت کوتهنظری و کوتهفکری و حسادت ورزی اطرافیان شاه به نتیجه نرسید.»(7)
یکی از بخشهای خواندنی کتاب خاطرات وی از محلهای در تهران است که وی در آن زندگی کرده است. خیابان کاخ در آن موقع در زمره محلههای خوب شمال بوده و بسیاری از آدمهای سرشناس یا آنها که سرشان به تنشان می ارزید، در آنجا زندگی داشتند. این محله سکنه و ترکیب جالب توجهی داشت. یک تبعه آلمانی که یک کلمه نه فارسی و نه آلمانی و نه هیچ زبان دیگری صحبت نمیکرد و هیچکس نمیدانست که کارش چیست، از کجا زندگیاش میگذرد. اصلا بنابر چه منظوری در ایران پیدایش شده است، توجه وی را بخود جلب کرده است. وی ویژگیهای یک فرنگی تمام عیار را که پرطاقتی در برابر ناملایمات، کمحرفی، شکوه و شکایت نکردن های مبالغهآمیز را در خود داشت. در همین بخش نویسنده به همسایگی با یکی از خوانندگان زن پیش از انقلاب و نقش وی در موسیقی ایران اشاره کرده است. از دیگر همسایگان وی زن و شوهر سالخورده از روسیه بودهاند که و روحیه تهاجمی داشته که میتواند ناشی از خود بزرگ بینی آنها و یا خودباختگی ما ایرانی ها باشد.
وی ایام دوران دانشجویی خود را پس از سال 1322 چنین شرح میدهد:«مملکت تازه از زیر یوغ استبداد به درآمده، به آزادی رسیده، همه جا سخن از حق و حقوق مردم در میان بود و آشکار است دانشکده حقوق که در همه جای دنیا کانون این حرفهاست در چنین جوی، چه حال و هوایی داشت. هر روز در سرسرای تازه ساز و محل دانشکده هیاهویی برپا بود. میان چپگرا و راستگرا، میان تودهای و طرفدار سرمایهداری، میان طرفدار کارگر و هواخواه کارفرما بحث و جدل و گاهی زدوخورد پیش میآمد؛ هم وضعی تماشایی بود و هم نارحت کننده؛ ناراحت کننده از این جهت که این جنجالها گاهی سبب تعطیل شدن کلاسها و به هم خوردن نظم دانشکده میشد. فضای باز سیاسی که پس از سقوط حکومت دیکتاتوری در کشور به وجود آمده و بند از زبانها برداشته بود برای همه تازگی داشت. حرفهایی در انتقاد از دولت و حکومت زده میشد که پیش از آن کسی جرئت شنیدن آن را نداشت. چپگرایی در میان دانشجویان بیش از همه گرایشها طرفدار داشت و بیش از گرایش واقعی تظاهر به آن رایج بود. تظاهر به چپگرایی نوعی مد روز و نشانه روشنفکری و با توده مردم در یک جهت قرار گرفتن به حساب میآمد.»(8)
شهیدزاده بعنوان یک دیپلمات جوان در اولین ماموریت سیاسی خود زمانی عازم برن (سوئیس) میشود که دکتر مصدق از کار برکنار و حکومت کودتا بقدرت رسیده است. بگفته وی بسیاری از شیرمردانی که چشم و چراغ مملکت و الهام بخش روح وطنپرستی بودند به بند کشیده شده بودند و همین موضوع نوعی حالت یاس و پژمردگی در وی پدید آورده بود. وی در کتابش آغاز دوری از مادر سالخورده خود و شروع دلتنگیها را بخوبی ترسیم کرده است. آغاز این ماموریت سیاسی فصل تازهای در زندگی نویسنده گشوده است. از آن پس شهیدزاده به عنوان یک دیپلمات ایرانی تا بیست و هفت سال بعد یعنی تا سال 1359 و زمان کنار رفتن از خدمت دولت چند بار به ماموریتهای مختلف اعزام شده است و خاطرات تلخ و شیرین اندوخته، اما شیرینیهای آن از تلخیهایش بیشتر بود. وی این خاطرات را که بیاد میآورد گویی خواب و خیالی بیش نبوده است.
در این بخش وی به ظهور انقلاب اسلامی و تحولی عظیم بوجود آمده در وزارت خارجه اشاره میکند و مدعی میشود هیچ یک از سازمانهای دولتی دستخوش چنین تغییرات وسیعی نشدند. از کارمندان عالیرتبه پیشین، تقریبا هیچ کس در آن دستگاه باقی نماند، گروهی مشمول پاکسازی اداری شدند و گروهی پیش از موعد بازنشسته شدند و گروهی به علل گوناگون راه کشورهای اروپایی یا آمریکایی را در پیش گرفتند. عده زیادی هم بودند که چون به زعم خود ریگی بر کفش نداشتند در ایران باقی ماندند. داوری اینکه کدام یک از این گروهها، راه درستتری در پیش گرفتند اظهار نظری دشوار است. اما نویسنده آنچه در سفرهای خارجی دریافت است اینکه حتی آنها که از رفاه و معیشت آبرومندی برخوردار هستند از دوری وطن رنج میبرند و آرزوی روزی را دارند که فرصتی یا امکانی بیابند تا بوسه بر خاک ایران زنند.(9)
شهیدزاده دوران پس از انقلاب را چنین ادامه میدهد:«پس از تغییر اوضاع در ایران هیچوقت اندیشه ترک این مرز و بوم به سرم راه نیافت. با زندگی محقر خود ساختم. روزها و دشواریهای همراه با آنها را پشت سرگذاشتم. مدت کوتاهی برای رفع مشکلات زندگی فرزندان در یکی از شهرهای فرانسه رحل اقامت افکندم اما آن هم دوامی نیافت. تاب دوری از وطن و دلبستگیهایم به آن را نیاوردم، بازگشتم و هر چه را خود داریم به جان و دل پذیرفتم، کهن جامه خود را به جامه عاریت دیگران ترجیح دادم و از آن خشنودم. من این دشتهای وسیع بیکران، همین دشتهای خشک و پوشیده از بوتههای تیغ وگون، همین آفتاب تند، همین کم آبی و تشنگی زمین و گیاه و همین دشواریهای زندگی را به دشتهای سرسبز، به آب و هوای مطبوع، به رفاه و تنعم دیدار غربت ترجیح میدهم.» دكتر شهيدزاده در نخستين ساعات اولين روز سال 1389 نقاب در چهره خاك پنهان كرد و در قبرستان شيخان قم، به خاك سپرده شد.
پانوشت:
1- کتاب «رهآورد روزگار» گزیده خاطرات دکتر حسین شهیدزاده همراه با نقدهای مقطعی از وضع سیاسی – دیپلماسی ایران در سالهای پیش از انقلاب، در سال 1378 از سوی نشر البرز در 400 صفحه انتشار یافت.
2- روزنامۀ «صلح جهان» به صاحب امتیازی رضا فقیهزاده از جمله جرایدی است که با گرایشهای مذهبی در سال 1327 شروع به کار کرد. از جمله نشریات کمتر شناخته شده که عمر کوتاهی داشت. بررسیها نشان میدهد که انتشار این روزنامه پس از چهار شماره، به دلایل نامعلوم متوقف شده است. ترتیب انتشار آن هفتگی بوده و در واقع باید آن را هفتهنامه نامید. شمارۀ اول آن در چهارم شهریور 1327 و شمارۀ 4 آن در 25 شهریور همان سال چاپ شده است. گردانندگان این نشریه جزو هیئت مروجین مذهب جعفری بودند. این تشکیلات، مجموعهای از جمعیتهای دینی بود که هر کدام نمایندهای از شخصیتهای حوزوی یا دانشگاهی داشتند که با هدف تقویت اندیشههای دینی، جلسات هفتگی خود را هر جمعه برگزار میکردند. بنا بر اطلاعات موجود از جمله مصاحبه با محمدمهدی عبدخدایی، از اعضای جمعیت فداییان اسلام، حاجآقا رضا فقیهزاده ارتباط نزدیکی با شهید سیدمجتبی نوابصفوی داشته و مدت چند ماه، نواب صفوی در منزل ایشان پنهان شده بود. علاوه بر هیئتهای مذهبی و جلسات سخنرانی که در منزل فقیهزاده برگزار میشد، این مکان محل رفت و آمد بسیاری از بزرگان و علما بود. رابطه نزدیک او با فداییان اسلام و عضویت او در تشکیلاتی با عنوان «هیئت مسلمانان مجاهد» نهایتاً منجر به دستگیری فقیهزاده شد. او که در ابتدا به بهانۀ ارتباط با سیدحسین امامی(1303 – 1327) در ماجرای قتل عبدالحسین هژیر به زندان و اعدام محکوم شده بود، در دادگاه شخصاً و بدون استفاده از وکیل، دفاع جانانهای از خود به عمل آورد که سبب اثبات بیگناهی و آزادی او شد.(منبع: حاج آقا رضا فقیهزاده و روزنامه صلح جهان، غلامرضا امیرخانی، مطبوعات بهارستان 2)
3- «رک کوچک یا شکنجه وجدان» (ترجمه)، دوموپاسان، تهران، عباس جهانگیری، 1328.
4- كار و بار خودمان(مجموعه داستان های طنزآمیز) البرز، 1376.
5- كتابهای بزرگ سياسي از ماكياول تا روزگار كنونی(ترجمه)، ژان ژاک شوالی، امیرکبیر، 1389.
6- راه بی بازگشت، دکتر حسین شهید زاده، انتشارات اطلاعات،1390،ص 78-79.
7- راه بی بازگشت، همان، ص102.
8- راه بی بازگشت، همان، ص 257-258.
9- راه بی بازگشت، همان، ص 299.
محمود فاضلی
منبع: هفته نامه تاریخ شفاهی