به تازگی سفرنامه حجی از یک زن قاجاری که در سال 1303 به سفر رفته منتشر شده که مصحح، سرکار خانم ناظمی، نام آن را «سه روز به آخر دریا» گذاشته و نشر اطراف آن را منتشر کرده است.
وقتی دیگر در باره این سفرنامه خواهم نوشت، اما عجالتا، بندی در باره قم دارد که بدک نیست. جایی که محل تولد و زندگیش بوده است. او دختری هیجده ساله (دختر مبارشاه پسر محمود میرزا پسر فتحعلی شاه و از مادر هم نواده نادرشاه افشار) بوده، و با دخالت ناصرالدین شاه، وی را به عقد حاکم طبس، مردی پنجاه ساله در آوردند. او همراه مادرش به طبس می رود. هیجده سال بعد، در راه حج، به قم آمده، و پدر پیرش را دیده است، در حالی که دو برادرش درگذشته بودند. گزارش وی از ورودش به قم و اطلاعاتی که می دهد، جالب است. نثر خوبی دارد و پیداست که زن فرهیخته و تحصیل کرده ای است:
باری سوار شدیم. شب را رفتیم نصرتآباد قم، میان باغی چادر زدیم. بنا بود عصر سوار شویم، سه فرسخ است برویم قم که شب وارد شویم. تصور بفرمایید من و مادر بیچاره وارد شهری شویم، مولد و منزل من است. پدر پیرم آنجا مجاور قبر هر دو برادر جوانم اینجا است، حالت پدر را عرض کنم. در حقیقت حاصل عمرش همین من یک دختر بدبخت هستم. حالا قریب هجده سال است که مرا هم ملاقات نکردهاند. آدم جهت اطلاع جلو فرستادم، اما گفتم کسی استقبال ننماید، چون از اقوام هم خیلی هستند و منتظر ورود ما ها، ولی از دل شکستگی، قوهی دیدن جوان سواره ندارم، ولی گفتم فانوس و چند نفر نوکر جهت بلدیت جلو بیایند که آدمهای ما بلدیت چندانی از دورهی قم ندارند. خودمان از دروازهی کاشان می رویم. این پسر حاجی علی حملهدار که خودش مرد باکفایتی است، برعکس، پسرش جوان و بیعقل است، گویا او در شهر گفته که از دروازهی معصومه می آیند. حضرات از آن دروازه رفته مدتی معطل شدند، مراجعت کرده اند. من بیچاره که با خود حسابی دارم میان کجاوه می گویم «مهار ناقه را یک دم نگهدار که استقبال لیلا، اکبر آید.»
مشغول گریه و سوگواری با والده هستیم. دیدم قریب سه ساعت از شب گذشت، خبری از شهر نشد. یقین در فوت شاهزاده ابوی کردم. نزدیک است دلم بشکافد. با خود میگویم: ای بدبخت! آخر بعد از سالها به دیدار پدر نرسیدی. از آن طرف سرکار قبلهگاهی هم همین قسم از دیر آمدن ما در وحشت افتادند. مخصوصاً «چون وعده وصل چون شود نزدیک، آتش شوق تیزتر گردد».
مختصر. آخر جلو آمدند. من پسره را قدری اذیت کردم. برادری از صیغه دارم به سن دوازده سال. بسیار پسر باهوش زرنگی است. او آمد، او را ملاقات کردم. بعد شهر وارد شدیم. مدتی بازار طولانی را طی کردیم به خانه وارد شدیم. سرکار خداوندگارم تا در اتاق از شوق استقبال فرمودند. بیاختیار خود را به قدم پدر عزیزم انداختم. ایشان هم مرحمت فرموده بندهی خود را چون جان عزیز دربرکشیدند و فرمودند:
هزار شکر که دیدم به آرزویت باز /چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز.
یک زن دیگر دارند که از وقتی که والدهام تشریف فرمای صفحات خراسان شدهاند به اذن خودشان مشغول خدمت حضرت والا است. این بیچاره هفت اولاد آورده، همه رفته اند مگر یک پسر چهارساله. این بچه خواب بود که مادرش او را بیدار کرد که برخیز خانمت آمد. بچه که هرگز مرا ندیده، بی اختیار حرکت کرده دوان خود را به من رسانید، هردو دست را در گردن من انداخت. من که با پدرم مشغول گریه بودم، هنوز آرام نشده بودیم تمام اهل منزل هم به اتفاق ما گریه می کردند. جهت دیدن حالت این بچه تعجب کردند. همه از گریه ماندند.
مختصر. خیلی سرکار خداوندگاری اظهار خرمی می فرمودند. نهایت مرحمت را به عمل آوردند. شش روز در قم توقف شد، همه اقوام و آشنایان نهایت مهمانداری را به عمل آوردند، ولی آنچه کردم اذن رفتن به سر خاک برادرها ندادند. یک روز به آخر با صدهزار زحمت مأذون شده، به زیارت اخوان رفتم. نمی نویسم که چه کردم که اسباب ملال است. باری روزی رفتم بازار قم از اجناس نفیسه قدری گرفتم برای سرکار اجل عالی و باقی دوستان با اشیاء کاشان به طبس فرستادم.