توضیح : این نوشته مربوط به بخشی از کتاب شادروان دکتر حسین شهیدزاده درباره زمانی است که در دبیرستان حکیم نظامی قم میباشد که در کتاب راه بی بازگشت؛ زندگینامه همراه با تحلیل های مقطعی از وضع اجتماعی ایران به رشته تحریر درآمده است.
اولین سال دوره دبیرستان را من در مدرسه حکمت شورآباد که بعدها به حکیم نظامی تغییر نام داد اسم نویسی کردم. دبیرستان حکمت تنها دبیرستان دولتی شورآباد، در آن زمان سه سال اول متوسطه را بیش نداشت و در یک حیاط اجاره ای در محله ای به نام تکیه آسید حسن به موجودیت خود ادامه می داد. دو دبیرستان ملی دیگر به نامهای حیات و محمدیه نیز در شورآباد وجود داشتند که میان آن در رقابت شدیدی برقرار بود. این دو دبیرستان نیز در آن زمان هنوز دوره کامل متوسطه را نداشتند و در سالهای بعد به تدریج به آن رسیدند.
مدیریت دبیرستان حکمت با جوان نام آوری از مردم رشت به نام محمد علی جواهری بود که بعدها از توده ای های بنام از کار درآمد و جزء همان گروهی بود که در سال ۱۳۲۹ در زمان نخست وزیری رزم آرا با عبدالحسین نوشین هنرمند تئاتر ایران از زندان قصر گریختند و به کشور اتحاد جماهیر شوروی پناهنده شدند. این جواهری که در آن زمان از شیک پوشان و متجددان دوران بود، مدرسه را با نهایت سختگیری و اقتدار اداره می کرد و روی هم رفته رفتار و کرداری داشت که با محیط شهرستانی و مذهبی شورآباد به هیچ وجه سازگار نبود. منتها ترس و وحشت دوره رضاشاهی مانع از آن بود که کسی به مقابله با آن برخیزد. شاگردها که سهل است، تمام معلمان به نوبه خود از برخورد با او واهمه داشتند و می کوشیدند حتی الامکان سر راه او قرار نگیرند تا احتمالا به نوعی با او درگیری پیدا نکنند. اول وقت جلوی در مدرسه می ایستاد یا در حیاط قدم می زد تا هرکس اعم از شاگرد یا دبیر دیر در مدرسه حاضر شود مورد مواخذه قرار گیرد. آدمی عصبی و تندخو و سختگیر بود، به طوری که کوچکترین خطا را با شدیدترین تنبیه ها جبران میکرد و شاید به همین علت بود که واحد زیر نظرش به بهترین صورتی اداره می شد. خود او دبیر زبان فرانسه بود و این درس را چنان در همان سال اول دبیرستان در ذهن شاگردها پایه گذاری میکرد که در سالهای بعد بدون اشکال در آن پیشرفت میکردند. به نحوی که من خود اگر روزی قرار می شد زبان فرانسه را به کسی درس بدهم، بدون تردید همان رویه جواهری را در پیش میگیرم. یکی دو ماه از سال تحصیلی دست به کتاب نبرد، جمله های سادهای را به طور شفاهی به بچه ها میآموخت و آنها را وادار میکرد آنها را طوطی وار از بر کنند؛ میگفت، همانطور که کودک، ابتدا سخن گفتن را میآموزد و سپس به خواندن و نوشتن می رسد در فراگرفتن زبان بیگانه هم باید به همین راه و رسم دست زد.
روش جواهری در آموزش زبان فرانسه مرا به راهی انداخت که در سالهای آخر دبیرستان توانایی خواندن رمانهای فرانسه را داشتم و نخستین رمان را که کتابی از تولستوی بود در همان زمان به فارسی برگردانیم که به چاپ هم رساندم. (این کتاب سونات کرویتزر» (Sonate a Kreutzer) نام دارد و در سال ۱۳۲۰ به وسیله بنگاه مطبوعاتی افشاری به چاپ رسیده است.)
جواهری، در همان شورآباد ازدواج کرد، رئیس فرهنگ شهرستان شد، ظاهرا پس از وقایع شهریور ماه ۱۳۲۰ ماهیت کمونیستی خود را آشکار کرد و به فعالیتهای حزبی پرداخت.
از خاطره های به یاد ماندنی درس خواندن در سال اول دبیرستان رفتار و گفتار و کردار دبیری بود به نام محمد مهدی خطیب زرندی که ظاهرا مقارن همان اوقات از کسوت روحانیت به لباس شخصی در آمده و شغل دبیری را در رشته زبان عربی و فارسی اختیار کرده بود. خطیب، به حد وحشت یعنی به مراتب بیش از خود شاگردها از جواهری واهمه داشت و با آنکه با تمام قوا میکوشید تا با او برخوردی نداشته باشد، این برخوردها گاهی به حکم اجبار پیش میآمد. وی مردی کوتاه قد با صورتی آبله رو و چشم و چارهای درهم ریخته بود که روی هم رفته ظاهری خنده آور به او می بخشید و شاید همین ظاهر غیرعادی موجب آن میگردید تا رئیس مدرسه بیش از دیگران به پای او بپیچد. روی هم رفته اگر قرار بود دو موجود متضاد از نظر شکل و خلقیات پیدا کنند و در برابر هم قرار دهند، بهتر از این دو نفر نمیشد پیدا کرد: جواهری مردی راست قامت، نیکوروی، خوش پوش، جدی و متجدد بود در حالی که خطیب گذشته از ظاهر آشفته و درهم ریخته و زشت رویی، آدمی بود سهل انگار که هیچ چیز را به جد نمی گرفت و به راحتی از تمام مسائل می گذشت. اما در زیر این ظاهر نه چندان دلپسند، روحی نکته سنج و ظریف و طنز گرا وجود داشت که لطیفترین مضمونها را از عادیترین مطلب ها بیرون میکشید و در جمع مطرح می کرد.
خطيب افزون بر شغل دبیری، در کار قالی بافی نیز فعالیت می کرد؛ چند دار قالی در خانههای مردم در نقاط مختلف شهر برپا داشت و معمولا صبحها پیش از آمدن به دبیرستان، سری به دارهای قالی می زد. روی این اصل اغلب دیر به مدرسه می رسید و مورد مواخذه قرار می گرفت. کلاس ما یکی از سه کلاس دبیرستان بود که روی ایوان بلندی با ستونهای سنگی سفید مشرف به حیاط مدرسه قرار داشت و ما از همان جا می توانستیم ورود و خروج معلمان و شاگردها و گرفت و گیرهای رئیس دبیرستان را مشاهده کنیم. وقتی خطيب دير به مدرسه می رسید و سعی می کرد با رنگ پریده و قدمهای تند خود را به ایران و از آنجا به کلاس برساند، ناگهان جواهری که منتظر رسیدن او بود با قدی برافراشته و قدمهای محکم به جانب او می رفت و از حرکت بازش می داشت. در این حال، از دور او را می دیدیم که خود را مثل موش در برابر گربه ای که رئیس دبیرستان باشد جمع کرده و به عذرخواهی مشغول است. وقتی به کلاس می رسید، هنوز خودباختگی و التهاب درون وجودش باقی بود و در این حال سعی می کرد طوری وانمود کند که رنجی به خاطرش راه نیافته است: می کوشید تبسمی بر لب داشته باشد، بریده بریده چند جمله نامتجانس بر زبان می آورد، می خواست به شوخی برگزار کند، اما رنگ رخساره از سر ضمیرش خبر می داد.
محمدمهدی خطیب زرندی چهره جالب دبیرستان حکمت بود و نه تنها در محیط دبیرستان، بلکه خارج از آن نیز شیرین کاری ها و گفتارهایش نقل محافل بود. به قول اصحاب تنوین «ذاتا» طنز گرا و شیرین کار بود، به خاطر خوشایند کسی حرفی نمی زد، یا خوش ذوقی نشان نمیداد. بلکه کرارا دیده شده بود که بدون آنکه کسی در صحنه باشد شاید هم به خاطر خوشی خودش دست به بعضی شیرین کاری ها زده است. می گفتند یک بار که از محوطه صحن زیارتگاه می گذشته جمعیتی را می بیند که در یک نقطه از صحن مشغول دفن جنازه ای هستند؛ موقعی که به کنار جمعیت می رسد، صدای شخصی را که مشغول خواندن تلقین به مرده بود میشنود که خطاب به متوفی به زبان عربی می گوید: «وقتی ملکين مقربین (نکیر و منکر) به سراغت آمدند، مترس و غمگین مباش. در جواب آنها بگو…»، خطیب ناگهان راه خود را کج کرده، خود را به خواننده تلقین می رساند، سرش را نزدیک گوش او می برد و می گوید «بیچاره، این مرد تا موقعی که زنده بود از این حرفها حتی به زبان فارسی چیزی سر در نمی آورد حالا که مرده است می خواهی آنها را به زبان عربی بفهمد؟ بلند شو برو رد کارت!»
با تمام بذله گویی ها و حاضر جوابی ها که خطیب داشت و کسی در شورآباد از دست او جان سالم به در نمی برد، می گویند یک بار یک استاد بنا جوابی به او داد که نتوانست بالای حرفش چیزی بگوید که تاکنون زبانزد مردم می باشد.
# # #
دوران تحصیلم در دبیرستان حکیم نظامی شورآباد یکی از پرماجراترین دورانهای زندگی اجتماعی مردم ایران به علت کشف حجاب بود. این پیشامد به ویژه در یک شهر مذهبی متعصب، با واکنشی عجیب روبرو بود که چیزی کمتر از یک سانحه ویرانگر طبیعی مثل سیل یا زلزله و امثال اینها نداشت. حکومت وقت با شدت و حدت تصمیم به انجام این کار از راه توسل به زور گرفته بود و می دانست اگر در یک شهر مذهبی مثل شورآباد این تصمیم را خوب پیاده کند، سایر شهرها حساب کار خود را خواهند کرد و روی به راه خواهند نهاد. روی این اصل، با گماشتن ماموران خوش خدمتی در رأس دستگاه شهربانی و دادگستری و میدان دادن به آنها در حد کمال خواستار اجرای امر بود. |
بی حجابی آن هم برای زنهای شورآباد در آن زمان از هر ننگی بالاتر بود و خانواده های شهر حاضر نبودند به هیچ قیمتی زیر بار آن بروند. روزی نبود که در کوچه و بازار صحنه های زننده و دلخراش پیش نیاید. پاسبانها به زور چادر از سر زنها می کشیدند و آنها هم شیون کنان خود را به هر خانه یا بیغوله ای که می یافتند می انداختند. التماس می کردند، زار می زدند و خدا و رسول و امامان را به یاری می طلبیدند که البته سودی نداشت. خانه ما در کنار یکی از معابر اصلی شهر و محله ای قرار داشت که جای خرید و رفع نیازهای یومیه مردم محله های اطراف بود؛ هم مأموران در آنجا زیاد دیده می شدند و هم مردم ناچار از تردد در آنجا بودند. بنابراین کمتر روزی بود که زن با زنهایی هراسان و گریزان خودشان را به خانه ما نیندازند و درخواست پناه نکنند. خانه، در بزرگ چوبی سنگینی داشت که در تمام طول روز چهارطاق باز بود، فقط آخر شبها پیش از خوابیدن آن را می بستیم، لذا پناه بردن به داخل آن کار مشکلی نبود.
اصلا چرا رضا شاه تصمیم به این کار گرفت و چرا با این شدت و حدت آن را به اجرا درآورد، مسئله قابل بحثی است. به عقیده من که در همان موقع ناظر کیفیت کار بودم و جامعه شناسانی که با توجه به تمام جوانب امر، این قبیل رویدادهای اجتماعی را مورد تجزیه و تحلیل قرار می دهند، ایجاد و یا دگرگون کردن آداب و رسوم و یا معتقدات اجتماعی با توسل به زور، حتی با وضع قوانین (که آن هم در کشورهای توتالیتر بالمال نوعی اعمال زور است کار درستی نیست.
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
باورهایی که ریشه در فرهنگ و سنن ملی یا قومی مردم دارند، پدیده هایی نیستند که بتوان به آسانی آنها را ریشه کن کرد و نهال دیگری به جای آنها نشاند. این تحولها نیاز به زمان و فراهم آمدن عواملی دارند که گرایشها را به تدریج و به گونه ای طبیعی در مسیری دیگر قرار دهد. با ضرب و زور و ستم هیچ کاری از پیش نمی رود و اگر هم برود اساسی و پایدار نخواهد بود. یعنی به محض تغيير اوضاع و احوال و یا از میان رفتن عوامل زور، وضع پیشین با رنگی ارتجاعی به حال نخستین باز می گردد. عکسهایی از مجالس جشن کشف حجاب از آن زمان باقی مانده که به راستی خنده آور و به راستی گویای این حقیقت است که مردم با چه زور و اکراهی به این کار تن در داده اند.
فکر مدرنیزه کردن اوضاع اجتماعی، آن هم مدرنیزه کردن صوری و نمایشی آن ایده ای بود که رضاشاه از کمال آتاتورک کسب کرد و هر دوی آنها، در انجام آن دچار اشتباهاتی شدند که اگر بگوییم تا امروز گرفتار آثار آن هستیم و هستند سخن به گزاف نگفته ایم. مدرنیزه کردن یک جامعه تا آنجا که مربوط به امور مادی و رفاهی است، نه تنها بد نیست، بلکه خوبی های بی شماری را هم در بر دارد که البته جای انکار برای هیچ عقل سلیمی باقی نمی گذارد؛ اما همین که از این حد فراتر رفت و گام در حوزه معقولات و معنویات گذاشت، دیگر راهبری آن، کار رضاشاه ها و كمال آتاتورك ها نیست. در این زمینه ها اینها نه تنها کاری را به پیش نمی برند که بسیار وقتها کار را به عقب هم می اندازند. به وضع اجتماعی خودمان کاری ندارم. چون پس از رضاشاه جامعه ما چند بار دچار دگرگونی هایی شده و تحولاتی در جهت اصلاح اشتباهات گذشته در آن پیش آمده است، اما ترکیه متأسفانه در معرض این تحولها قرار نگرفته و طرز تفکر آتاتورکی به طور مداوم در آن حکمفرما بوده است. البته آنچه مربوط به پیشرفتهای مادی در آن کشور است، ایرادی در کار نیست، اما در اینکه زمامداران ترکیه در راه اروپایی کردن خلق و خو یا آداب و رسوم و معتقدات مردم به کجا رسیده اند، گفتنی زیاد است؛ ادا در آوردن با ماهیت فکری تازه ای پیدا کردن تفاوت بسیار دارد. اگر اروپایی شدن را به لباس دکولته پوشیدن زنها در تمام فصول سال و در آوردن مو به رنگ طلایی در تمام سنین عمر بدانیم باید بگوییم جامعه ترکیه نه تنها به تمام معنا اروپایی شده، بلکه از اروپا هم فراتر رفته است. اما مثلا اگر گذارمان در صلوة ظهر یکی از روزها به مسجد سلطان احمد در شهر استانبول بیفتد و صفهای فشرده نمازگزاران را ببینیم و با آنها به گفتگو بنشینیم می فهمیم شمار زیادی از مردم ترکیه هنوز طور دیگری فکر می کنند و چه بسا منتظر فرصتی هستند تا آب رفته را به جوی بازگردانند. طلیعه این طرز تفکر این روزها در ترکیه بسیار به چشم میخورد و هر چند از جانب متجددان مبارزه هایی هم با آن می شود، ولی معلوم نیست تا چه حد نتیجه بخش باشد.
منظورم از این چند کلمه تبلیغات دینی و با حمایت از شعائر مذهبی نیست، بلکه تجزیه و تحليل وضع اجتماعی جامعه ای است که خواسته اند بدون فراهم آوردن زمینه های فکری در آن با تغییر وضع صوری، رنگی دیگر به آن ببخشند و ظاهرا کامیاب نبوده اند. رضاشاه هم نه به اندازه آتاتورک، اما در مقیاسی محدودتر دچار این قبیل اشتباه ها شد.
سخن از اجرای کشف حجاب بود که مطلب به اینجا کشید، خوب به یاد دارم در شورآباد ما زن هایی بودند که از ترس پاسبان هایی که چادر از سر آنها می کشیدند ماهها از خانه بیرون نمی رفتند و تعجب من از این است که نه دیدم و نه شنیدم که یکی از این پاسبانها مورد اعتراض مردم قرار گرفته باشد. همه اعتراضها به شکوه و شکایت و نجوا در خفا می گذشت. درست است که حکومت وقت سختگیر و ستمگر بود و به کسی رحم نمی کرد، اما با تمام این حرفها در زندگی مواقعی می رسد که انسان در مقابل تجاوز و زورگویی جانش به لب می آید، حساب این حرفها را نمی کند و گربهای می شود که با چنگال چشم پلنگ را در می آورد.
و باز تعجب من از این است که همین حالت انفعالی صرف از جانب حوزه علمیه و روحانی آن شهر در برابر حکومت در پیش گرفته شده بود. رضاشاه در سالهای نخستین روی کار آمدنش تا حدی رعایت شعائر دینی و احترام روحانیت را می کرد، اما به تدریج سدها را شکست و حرمت این
طبقه را هم نگاه نمی داشت. به طوری که پوشیدن لباس روحانیت را هم تحت تضييقاتی برد. برای پوشیدن این لباس مقرراتی وضع شد و صاحبان آن می بایست در کوچه و بازار به مأموران دولت جواز لباس ارائه کنند.
در این باره نیز من خود شاهد سختگیری ها و بگیر و ببندهای مأموران در معابر عمومی بودم و می دیدم طلاب جوان علوم دینی چگونه از مقابل آنها می گریزند و با چه سختی هایی روبرو می شوند. در این مورد هم من هیچ وقت مقاومت با برخوردی میان آنها و مأموران ندیدم. حکومت وقت با آسانی تمام کارهای خود را از پیش می برد و کامیاب بود. بسیاری از پروژه های وسیع اقتصادی و اجتماعی مثل کشیدن خط راه آهن سرتاسری و ایجاد راههای شوسه و تخته قاپو کردن عشایر و تأسیس ارتش ملی و نظام فرهنگی جدید و دادگستری نوین بدون هیاهو و جنجال و کشیدن پای مردم به میان بی سروصدا صورت گرفت.
در اواخر سال ۱۳۱۷ و اوایل ۱۳۱۸ شایعه ازدواج محمدرضا پهلوی با فوزیه خواهر ملک فاروق پادشاه مصر قوت گرفت و جنب و جوشی در تمام وزارتخانه ها و دوایر دولتی برای مشارکت در این جشن به راه افتاد. مثل تمام موارد، گذشته از برنامه ریزی های دولت، گروهی از کسبه و مردم عادی هم خواه برای خوش خدمتی و خواه برای احتراز از ایرادهای احتمالی خود را آماده نوآوری هایی در این زمینه می کردند. این جنب و جوش در دبیرستان حکمت هم خودی نشان داد، به این صورت که جمعی از شاگردان را به لباس پیشاهنگی در آوردند و هر روز تعلیمات مخصوصی برای شرکت در جشن و استقبال از رضاشاه در ایستگاه راه آهن شورآباد، به آنها می دادند. در مراسم استقبال از رضاشاه در ایستگاه راه آهن، من جزء پیشاهنگانی بودم که در یک صف دشتی روی سکوی کنار راه آهن ایستاده بودیم. اتفاقا قطار طوری توقف کرد که واگن سلطنتی درست در برابر ما قرار گرفت و هنگامی که رضاشاه شیشه پنجره را پایین کشید تا چند کلامی با فرماندار و رؤسای ادارات سخن بگوید، من درست در برابر این پنجره واقع شده بودم. رضاشاه که گویی حرفی نداشت تا در آن فرصت کم مطرح کند، از فرماندار پرسید ارتفاع پل (در آن موقع تنها یک پل قدیمی بر روی یگانه رودخانه شهر وجود داشت تا بستر رودخانه چند متر است. فرماندار بیچاره هم که ذهنش در همه جا کار کرده بود به جز این مورد به لکنت زبان افتاد و صحنه جالبی به وجود آمد. وی مردی شریف و امین از مردم گیلان بود و قضای روزگار طوری در و تخته را به هم جور کرد که من، بیست و دو سال بعد به عنوان رایزن یا مستشار سفارت با فرزند او محمود میرفخرایی در سفارت ایران در وین همکار شدم. داستان این همکاری و پایان غم انگیز آن در کتاب خاطرات دوران خدمتم در وزارت امور خارجه آمده است. ( این کتاب زیر عنوان «ره آورد روزگار» در سال ۱۳۷۸ به وسیله نشر البرز منتشر گردید.)
یادم رفت بنویسم ناظم ما در این دبیرستان، مردی به نام آقا ابوطالب کروبی بود که برای خود شخصیت جالب توجهی داشت. خانواده تمام بچه ها را به اسم و رسم می شناخت و رفتاری پدرانه با آنها داشت؛ با آنها احساس یکرنگی و یگانگی می کرد و گاهی اوقات همین یگانگی باعث می شد تا فحشهای خیلی خودمانی مثل کره خر یا تخم سگ و امثال اینها به آنها بدهد. اما این حرفها به هیچ کس برنمی خورد، چون می دانستند از روی سوءنیت نیست، به جان می پذیرفتند.
مراسمی هم به همین مناسبت در حیاط مدرسه به صورت تمرین اجرا می شد که حالا وقتی به آن می اندیشم خالی از سبکی و بی مایگی نبود. تمام شاگردهای دوره دبیرستان را به خط می کردند، با قدم آهسته دور حیاط راه می بردند، یک نفر که به خاطر دارم پسر بزرگ فرماندار پیشین بود ویولن می زد و آنها دسته جمعی این شعر را می خواندند:
از درخت نرو بالا تنت خراشیده میشه
تیغ بکشی به صورتت تراشیده میشه
فکرش را بکنید، شاگرد دوره دبیرستان که برای خود مردی به حساب می آید و بسیاری از آنها ریششان در آمده بود، آن هم در محیط جدی و کدر شورآباد که از سبک سری و جلافت اثری در آن دیده نمی شد، راه برود و با حرکت سر و گردن این شعر مبتذل را بخواند و به حساب خود در جشن ازدواج ولیعهد شرکت کند!
سال تحصیلی بعد، محل دبیرستان ما از تکیه آسید حسن به بنای جدید زیبایی در بالای شهر در محوطه میدان فاطمی جنب بیمارستانی به همین نام نقل مکان کرد و نام آن هم از حکمت به حکیم نظامی تغییر یافت. مکان جدید از هیچ جهت قابل مقایسه با بنای قدیمی سابق نبود: ساختمانی مجهز و وسیع با باغی وسیع تر و زمین ورزش پهناور، آزمایشگاه، سالن اجتماعات با صحنه تئاتر و کلاسهای متعدد و مجهز. از آن تاریخ به بعد دبیرستان حکیم نظامی سال به سال تکمیل تر شد تا دوره کامل متوسطه در آن برقرار گردید.
مدیریت این دبیرستان با شخصی به نام انواری بود و نظامت آن با همان شانزده هفده سال بعد موقعی که من دبیر سفارت ایران در برن (سوئیس) بودم، یک روز دیدم در اتاق دفترم باز شد و مردی نحیف و پریده رنگ قدم به درون اتاق گذاشت درست دقت کردم، دیدم او همان انواری رئیس دبیرستان ماست که به بیماری سل مبتلا شده و در شهر لیزن سوئیس تحت مداوا قرار گرفته و آن روز برای انجام بعضی کارهای اداری به سفارت آمده بود. از دیدار او به آن حال و روزگار بسیار متأسف شدم. مدتی از روزگار گذشته و دوستان یا شاگردان مدرسه حکیم نظامی صحبت کردیم و به قول نویسنده کتاب اسرارالتوحید وقتی خوش به ما دست داد. بعدها شنیدم در همان سوئیس از دنیا رفته است. خداوند او را غریق رحمت خویش بفرماید!
بنای تازه ساز دبیرستان حکیم نظامی در آن موقع در حاشیه شهر در محوطه ای که تمام اطراف آن را باغهای وسیع انار فرا گرفته بود، قرار داشت؛ به طوری که روی دبیرستان به جانب شهر و پشت آن به جانب مزارع و باغهای اطراف باز می شد. امروز محدوده شهر کیلومترها از این محل فراتر رفته، به طوری که می توان گفت دبیرستان سابق ما کم وبیش در وسط شهر قرار گرفته است. دیگر از آن فضای باز و هوای لطیف و سکوت همه جا فراگیر خبری نیست. همه جا هیاهو و صدا و ازدحام با ساختمانهای رنگارنگ و معماری های نامأنوس همانند ساکنانشان که ترک و عرب و افغانی مهاجر باشند. شورآباد به هیچ روی شورآباد زمان کودکی و جوانی من نیست؛ شهری دیگر با رنگ و رویی دیگر و ابعادی دیگر است. به خصوص رویداد انقلاب اسلامی به این بخشید. شورآباد هم همانند بسیاری از شهرها و دیارهای دیگر، شهری دیگر با ویژگی های دیگر شد. بخشی از این تحول را باید به حساب جبر تاریخ و زمان گذاشت و بخشی را به حساب بی بندوباری ما که به جای آنکه دیگران را به رنگ خود در آوریم، خود را همرنگ آنها می سازیم. در جاهای دیگر دنیا، آنجاها که مردم به فرهنگ و تمدن خود اعتقاد دارند و پایبند نگاهداری آن هستند، تحولها این چنین بنیادی نیست؛ شهر ونیز امروز با ونیز سیصد سال پیش چندان تفاوتی ندارد، زیرا ونیزیها خواستند شهر خود را آنچنان که بود نگاه دارند و نگاه داشتند. در شهر پاریس اگر کسی بخواهد در یک محله قدیمی خانه ای بنا کند موظف است خصوصیات
ظاهری بناها و ویژگی محله را حفظ کند، نه آنکه هر کار دلش خواست بکند؛ و الا نتیجه آن می شد که ما شده ایم: موش و بقر و پلنگ و خرگوش.
وسعت و موقعیت محلی دبیرستان حکیم نظامی موجب شد تا در زمان اشغال ایران به وسیله نیروهای متفقین بعد از شهریور ۱۳۲۰ قسمتی از نیروهای انگلیسی محوطه این دبیرستان را هم که در بهترین جای شهر بود به اشغال خود در آورند؛ خوشبختانه در آن دوران من دیگر در آن شهر نبودم، اما این را میدانم که دوست عزیز فاضل شادروان علی اصغر فقیهی که خود بعدها رئیس دبیرستان شد، یادداشتهایی از این دوران سخت تهیه کرده است.
دوران تحصیل من در دبیرستان حکیم نظامی بیش از دو سال دوام نیافت؛ برای زندگی مشترک با برادرانم که تصمیم به تشکیل خانه و زندگی مستقلی در تهران گرفته بودند عازم بازگشت به پایتخت شدم. اما از همین دوران کوتاه بازگشت به شورآباد خاطره های فراموش نشدنی برایم فراهم شد که سرمایه ای برای تمام عمرم گردید. دوران تحصیل در دبیرستان حکیم نظامی دورانی پر بار بود و پایه دانش آموزی مرا برای تمام دوران دبیرستان محکم کرد. درباره آموزش زبان فرانسه پیش از این اشاره ای کردم؛ همین کیفیت درباره زبان عربی مصداق داشت، صرف و نحو را در همان دو سال اول دبیرستان طوری به ما آموختند که تا پایان کار دبیرستان مشکلی در کار نبود. به طور کلی باید قبول کرد که در ایران ما، شاگردان مدارس در شهرستانها معمولا درسخوان تر و دود چراغ خورتر از محصلان تهرانی بودند و شاید حالا هم باشند. دلیل اصلی اش فقر مادی محیط، محدود بودن وسایل سرگرمی و سربه هوایی در شهرستان و سرانجام شناسایی معلم و متعلم به حال یکدیگر است. وقتی آشنایی در کار باشد، رودربایستی پیش می آید و مسئله غرور و نام مطرح می شود که نمی توان به آسانی از آن گذشت.
نه تنها در مدرسه حکیم نظامی، که در تمام محیط فرهنگی شورآباد، دانش آموزان به حال یکدیگر و خانواده یکدیگر آشنایی داشتند. حتی میان شاگردان مدارس دولتی و ملی نوعی رقابت و چشم و هم چشمی برقرار بود. مثلا شاگردان دبیرستان حیات میدانستند در حکیم نظامی درس شیمی در فلان کلاس، به کجا رسیده و یا اینکه معلم ادبیات چه موضوعی را در همان کلاس در باره انشاء مطرح کرده است. سعی می کردیم از یکدیگر عقب نمانیم و برتری خود را نسبت به همقطاران به نوعی نشان دهیم. با این تفصیل و در چنین جوی بی علاقه ماندن به درس و به قول امروزی ها بی تفاوت در کنار راه رفتن کار آسانی نبود. تلویزیون و ویدئو و دیسکو تک و کنار دریا رفتن و شب نشینی جوانها و دهها وسوسه دیگر در کار نبود و شاگردان بالاجبار فرصت پرداختن به درس را داشتند. جریان کار طوری بود که شاگرد و حتی معلم را با خود می کشانید و به میدان مسابقه می آورد.
دبیرهای مدرسه دولتی که در نوع خود ممتاز بودند هیچ، دبیرستانهای ملی هم می کوشیدند مدرسان خود را از میان فاضلان و شاخصان زمان انتخاب کنند تا از رقیب عقب نمانند. کسانی چون شادروان عباس زریاب خوئی که بعدها از ستارگان درخشان عالم ادب و فلسفه شناخته شد و استاد علی اصغر فقیهی که هنوز هم دنیای ادب از رشحات قلم ایشان کریمانه برخوردار است، جزء همین مدرسان دبیرستان ملی حیات بودند.
چنین جوی در همان حال که برانگیزاننده رقابتهاست، عاملی برای همبستگی ها و پیوندهای دوستی نیز هست. به همین جهت کسانی که از همان زمان طرح مودت با یکدیگر ریختند، سالیان سال به همان عهد باقی ماندند و بسیاری از آنها دوستان مادام العمر یکدیگر شدند. یکی از آثار پا بر جای این همبستگی انجمن با گردهمایی سالیانه فارغ التحصیلان دبیرستان حکیم نظامی است که هر سال در اردیبهشت ماه در تهران برپا می شود. محفلی به راستی صمیمی و گیرا که فرصت دیدار دوستان و تجدید خاطره های خوش دوران جوانی و کامرانی را فراهم می آورد. در این گردهمایی هر کس هرچه از شعر و سخن و ذوق یا هنر در بساط دارد به میدان می آورد تا فروغ این محفل ادبی و صفا و دوستی را زنده نگاه دارد.|
هرچند دوران دانش آموزی من در دبیرستان حکیم نظامی دوامی نداشت، اما دورانی پربار و به یاد ماندنی بود. گذشته از دوستان خوبی که در این دوران برایم فراهم شد و هنوز دوستی شان قوام بخش زندگی من است، فرصت آشنایی و ارادت ورزی با فرهنگیان بنامی پیدا کردم که وجودشان ماه سرفرازی ایران و ایرانیان است. پس از محمدعلی جواهری، ریاست دبیرستان به احمد انواری رسید که مردی فعال و پر تحرک بود، با قامت کشیده و چالاک خود، پیوسته در محوطه وسیع دبیرستان در رفت و آمد بود و دمی آسودگی نداشت.
تأسف من از دوران تحصیل در دبیرستان حکیم نظامی این است که توفیق دیدار و شاگردی مدیر بعدی دبیرستان یعنی علی اصغر فقیهی را نداشتم. تقدیر بر این قرار گرفته بود که درست پنجاه سال بعد یعنی در دوران پیری و خانه نشینی این مرد شریف و فاضل را بشناسم و طرح دوستی با او بریزم. تألیفات ارجمند او چون تاریخ آل بویه و تاریخ مذهبی قم، تحقیق درباره مذهب وهابی و ترجمه بسیار نفیس نهج البلاغه از آثار گرانبهای ادب و تحقیق گنجینه معنوی ما ایرانیان است. هرچند به ظاهر و در دوران دبیرستان این افتخار را نداشته ام اما در معنا، این عنوان را در تمام عمر از آن خود می دانم.
از برکات وجود استاد فقیهی اینکه ضمن مطالعه کتاب ارزشمندش با عنوان «تاریخ مذهبی قم، شرحی درباره ملاقات و مذاکره پدربزرگ مادری ام، زنده یاد حاج میرزا محمد ارباب را با ژنرال بارات فرمانده نیروهای روسی در ایران در دوران جنگ جهانی اول خواندم که بسیار برایم جالب توجه و خواندنی بود؛ خلاصه اینکه مردم قم به علت ستمهایی که از جانب سربازان اشغالگر روسی در جنگ جهانگیر اول به آنها می رسید، شکایت نزد مراجع دینی قم می برند؛ اما هیچ یک حاضر به مذاکره با سرداران روسی که در آن شهر حضور داشتند، نمی شوند به جز حاج میرزامحمد. در نتیجه ملاقاتی با ژنرال روسی صورت می گیرد و مشکلات مطرح می شود. در این ملاقات بارانف فریفته اخلاق و رفتار پدربزرگم می شود و از او می خواهد از آن پس هر وقت مشکلی پیش آید، بی واسطه با او مطرح نماید که از همین قرار عمل می شود و تا پایان دورانی که روس ها در قم بودند، مزاحمت لاینحلی برای مردم پیش نمی آید.
نه به دلیل خودستایی های قومی و خانوادگی که آن را تعصبی فرومایه میبینم بلکه به دلیل مقایسه وضع گذشته با حال و یک نتیجه گیری اجتماعی، بی فایده نیست. در اینجا یادآور شوم که حاج میرزا محمد ارباب با آنکه خود مرجع تقلید و حاکم شرع مقتدری بود و همان طور که به رسم آن زمان، پیش از به وجود آمدن دستگاه منظم دادگستری جدید بود، ځکام شرع صاحب دم و دستگاه و بروبیا و بگیر و ببندی بودند، با این حال در نهایت سادگی زندگی می کرد، با خدمتکاران خود بر سر یک سفره غذا میخورد و در برابر عمال حکومت استبدادی در حمایت از حق ستمدیدگان بی پروا عمل می کرد. امام خمینی رحمة الله عليه چند بار در گفتارهای خود ساده زیستن و قناعت پیشگی حاج میرزا محمد ارباب را ستایش و پاره ای از روحانیان تجمل پرست را به تبعیت از راه و رسم آن زنده ياد رهبری نمود. با آنکه ولادت من با درگذشت پدر بزرگم تقریبا در یک زمان صورت گرفت، با این حال خوب به یاد دارم تا سالها بعد از وفاتش خدمتگزاران و مریدان وفادارش در بیرونی خانه او آمد و رفت داشتند و بدون داشتن هیچ توقع با چشمداشتی خدمات خود را به بازماندگان مراد خود عرضه می کردند و خلاصه آنکه حاضر نبودند به گفته خودشان، بگذارند چراغ خانه او خاموش شود.
خاطرات دکتر حسین شهیدزاده از دبیرستان حکیم نظامی
- کاربر سایت: مهیار موسوی
- 31 اردیبهشت 1400
- گروه مطالعات قمشناسی
- دستهبندی: پژوهش, کتاب
- 31 اردیبهشت 1400
اشتراک گذاری:
به اشتراک گذاری بر روی print
به اشتراک گذاری بر روی email
به اشتراک گذاری بر روی facebook
به اشتراک گذاری بر روی twitter
به اشتراک گذاری بر روی whatsapp
به اشتراک گذاری بر روی telegram
1 دیدگاه