کتاب‌فروشی بیدار

اول خیابان چهارمردان قم، سمت راست، پاساژ کوچک چند طبقه‌ای بود که در آن چندین کتاب‌فروشی قرار داشت، از جمله در کنج راست آن، کتاب‌فروشی به قاعده‌ی یک اتاق حدوداً بیست سی متری، که از زمین تا سقف آن را کتاب پوشیده بود و نیمی از دکان جای سوزن انداختن نداشت، و از جمله میز پیش روی کتاب‌فروش که حکم پیش‌خوان او را داشت: «کتاب‌فروشی بیدار»، که بر خلاف اغلب کتاب‌فروشی‌های قم، به طور تخصّصی کتاب‌های مربوط به فلسفه و عرفان اسلامی را عرضه می‌داشت، چه آن‌ها که در قم چاپ می‌شد یا آن‌هایی که به دست ناشران تهرانی مانند «مولی» به انتشار می‌رسید.

🔸نام کتاب‌فروشی از نام صاحب آن می‌آمد: محسن بیدارفر، که خود در کار تصحیح و تحقیق متون قدیم فلسفه و عرفان دستی داشت، و هر آن‌چه می‌ویراست خود به تحت عنوان «انتشارات بیدار» به چاپ می‌رساند. اگر اشتباه نکنم، کتاب‌فروشی صبح تا بعدازظهر بسته بود، و فقط وقتی هُرم گرمای کویر فرومی‌نشست، آقای بیدارفر به مغازه می‌آمد، و با آن جثّه‌ی نحیف و ریش بور و کوتاه‌اش پشت پیش‌خوان جاگیر می‌شد. اغلب نسخه‌ی کتابی را که مشغول تصحیح آن بود، پیش رو گشوده داشت، و در فاصله‌ی بین دیدار دو مشتری از کار بر روی کتاب غافل نمی‌شد، و دقیقه‌ای را به بطالت و بی‌حاصلی نمی‌گذراند. همیشه وقتی مشتری – که معمولاً از روحانیان بود – وارد دکان می‌شد، او نیز از روی صندلی خود برمی‌خاست و تا زمانی که مشتری در مغازه و مشغول هم‌صحبتی با او بود، دیگر به خود اجازه‌ی نشستن نمی‌داد.

🔹بیدارفر گاهی هم دستی به ترجمه می‌برد. مثلاً کسر اصنام الجاهلیة نوشته‌ی ملاصدرا علیه «جَهَله‌ی صوفیه» را در سال ۱۳۶۶ با عنوان «عرفان و عارف‌نمایان» به فارسی برگرداند (انتشارات الزهراء، تهران). اگر خطا نکنم تا کنون باید حدود دو ده جلدی کتاب را ویراسته و پژوهیده، و به کتابخانه‌ی آثار عرفانی و فلسفی ما افزوده باشد.

🔸این ناشر و محقق تبریزیِ غوغاگریز و خلوت‌نشین، از دانشگاه تهران لیسانس الهیات گرفته، و از نیمه‌ی دهه‌ی پنجاه خورشیدی مقیم قم شده بود؛ درس طلبگی خوانده بود، بدون آن‌که ادّعای طلبگی داشته باشد یا ردا و قبای آن به تن کرده باشد. سال‌هایی که من قم بودم، درس خصوصی شرح تمهید القواعد ابن ترکه‌ی عبدالله جوادی آملی و سپس شرح فصوص قیصری او می‌رفت، که بعد از نماز مغرب و عشاء در مدرس مدرسه‌ی سعادت، در نزدیکی همان کتاب‌فروشی‌اش برگزار می‌شد.

🔹معمولاً سمت غروب و پیش از نماز مغرب و عشاء کتابفروشی‌اش رونق بازار می‌گرفت، و گاهی مشتریان پشت در و بیرون مغازه می‌ایستادند. این کتاب‌فروش آذری صدای نرم، پلک‌هایی از حجب و حیا فروافتاده‌، و لحنی ملایم و مهربان داشت، و ادب نفس و ادب درس، هر دو، در رفتار و گفتارش جلوه‌ای آشکار می‌یافت. اهل تهجّد ولی بی‌روی و ریا.
کتاب‌فروشی را نه بهانه‌ای برای جمع مال و منال، که وسیله‌ای برای کسب روزی حلال می‌دانست، و از این رو، بهایی که بر کتاب‌ها می‌گذاشت، به غایت منصفانه بود، و به ندرت از طاقتِ مقدوری اهل کتاب فراتر می‌رفت.

🔸برای من که در آن سال‌ها طلبه‌ی نوجوانی بودم، امکان درک حضور کسانی چون محسن بیدارفر نعمت ناگفتنی، اما بزرگی بود، ادراک دقایقی از حیات انسان‌های سراپا وارسته‌ای که همان‌طور زندگی می‌کنند که جهان را می‌شناسند و به جهان‌دارش باور دارند. سال‌ها از آن دوران می‌گذرد، بی‌آن‌که طعم لذت تماشای بود و باشِ آنان یا حسرت داشتن ایمان ایشان از دل و جان بیرون رفته باشد.
عمرش دراز باد اگر هنوز هست!

📚مهدی خلجی

امروز 20 شهریور 1400 حاج آقا محسن بیدارفر چهره در نقاب خاک کشیدند.

اشتراک گذاری:

به اشتراک گذاری بر روی print
به اشتراک گذاری بر روی email
به اشتراک گذاری بر روی facebook
به اشتراک گذاری بر روی twitter
به اشتراک گذاری بر روی whatsapp
به اشتراک گذاری بر روی telegram
0 دیدگاهبستن دیدگاه‌ ها

ارسال دیدگاه

عضویت در خبرنامه

آخرین پست ها و مقالات را در ایمیل خود دریافت کنید

ما قول می دهیم که اسپم ارسال نشود :)